محل تبلیغات شما



مثل دوچرخه سواری، که در یک آن یاد می گیری چی کار کنی و از اون به بعد، تا آخر عمرت بلدی، ول کردن یه عشق بیخودی هم در یک ثانیه اتفاق میفته. یک ثانیه ای که تو تصمیم بگیری که اونو نمی خوای؛ که اصلا عاشقش نمی خوای باشی. در لحظه ای که مطمئن باشی اون به درد تو نمی خوره، این اتفاق میفته.
یک لحظه است. تو یه روز صبح بیدار می شی، و می بینی که دیشب خواب راحتی رفتی و الانم که صبحه، حالت خوبه. از خودت می پرسی: اگه غم عشق نتونست نصفه شبی، منو بی خواب کنه و توی خواب ناراحت نبودم؛ و الانم که بیدار شدم ناراحت نیستم، پس لابد عشق مهمی نبوده. حالا که اینطوره، می ذارمش کنار. 
تموم میشه در تو. 
بعدش، هنوزم هر از گاهی، ممکنه دلتنگ بشی، اما ته دلت قرصه که نمی خوایش
بازم از اینکه برای به دست آوردنت تلاشی نکرده، یه کوچولو ناراحت می شی، اما زودگذره.


من و دوستم حدودا یک سال و دو سه ماهه که با هم آشنا شدیم. توی کلاس دوبله. اون اومد با من دوست شد. من هم خب، باش دوست شدم. اولش اینطور بود که یک روز در هفته با بچه های کلاس، باهم تمرین می کردیم. یک جور، تمرین بازیگری با صداست. واقعا به من می چسبید واسه همین، با علاقه شرکت می کردم و تمرین می کردیم. به من خوش می گذشت. من می تونستم خوب اون نقشو بازی کنم. توی استودیو، پشت میکروفون قرار می گرفتیم و همزمان باید یه چشممون به مانیتور می بود تا فیلمو ببینیم و یه چشممون به متن از یه طرف هم با هدفون، صداش، به زبون اصلی، تو گوشمون می پیچید. جلوی رومون میکروفون بود. با یه فاصله ی استاندارد ازش، باید حرف می زدیم 

استودیو. دوبله احساس می کردم توی این کار، استعداد ذاتی دارم من عاشق این کار بودم 

دوستی ما، توی این محیطِ سراسر لذت و عشق شکل گرفت. من انقدر در این کار، حس خوبی به خودم پیدا می کردم و انقدر اعتماد به نفس پیدا می کردم که می تونستم رو ابرا راه برم. بعضی وقتا هم نمی تونستم اون نقشو درآرم. اون موقع، ها بد بود ولی همین که فرصت تمرین پشت میکروفونو داشته باشی، یه شانس بزرگه. نهایتا یه انیمیشن رو دوبله کردیم. قبلا دوبله شده بود. این فقط تمرین بود. اما چه اهمیتی داره؟؟ انیمیشن "صحرا" 

اون مارهای خوشگل. اون کسی که این نقاشیا رو فریم به فریم کشیده، چقدر با احساس بوده عاخه؟؟؟ خودش یه پا بازیگر قدری بوده که تک تک ژست های بازیگرا رو به این دقت و زیبایی و ملوسی تونسته نقاشی کنه. من بهش تبریک می گم و می تونم بپرم تو بغلش. 

داشتم می گفتم. آهنگ فیلم که انقدر بااحساس و آرامش بخش بود،. زبان اصلیش که فرانسوی بود، همه و همه، به من قدرت می داد. من می تونستم بهتر از هر کس دیگه ای بفهمم اینا چی می گن و منظورشون چیه.

اعتراف می کنم که وقتی می دیدم بهتر از بقیه ی همکلاسی هام می تونم یه نقشو درآرم، بیشتر از قبل، اعتماد به نفس پیدا می کردم. از نتونستنِ اونا، من قدرت می گرفتم. 

به هر حال، گاهی هم شکست می خوردم و حسسسسابی سرخورده می شدم.

 

کار دوبله ی انیمیشن تموم شد. ساعت دوره ی بعدی، با ساعت کاریم تداخل داشت. نتونستم برم

اما بیرون رفتن های ما و چندتا از اعضای گروه ادامه داشت. کم کم، فقط من و دوستم  و یکی از پسرای کلاس موندیم. اونم به ندرت میومد. من موندم و دوستم.

قبلش، توی کلاس، یا در طی تمرین های گروهیمون، اونو به عنوان دوست نمی دیدم ولی وقتی بیرون رفتن های هفتگی ادامه پیدا کرد و من پایه ی کوه رفتن هاشو کنار آب رفتن هاش شدم، یهو فهمیدم تبدیل شدم به دوستش. 

نمی دونم. الان حدود ۲ ماهی هست که باهم بیرون نرفتیم. من احساس می کنم به این دوستی سرد شدم. اون تنها دوستیه که دارم. اما حوصله ندارم از کوه و از کنار آب دیگه خسته شدم. هیچ کار جدیدی هم بلد نیستم. 

نمی دونم چرا اون هنوز مشتاق ادامه داشتن دوستیمونه. شایدم من آدم بی عاطفه ایم. شایدم هر کی از جلوی دیدم بره، از دلم هم بیرون بره. 

شایدم فقط حس و حال دوبله باعث شده بود حس خوبی به این دوستی داشته باشم.


Mais le renard revint à son idée :


– Ma vie est monotone. Je chasse les poules, les hommes me chassent. Toutes les poules se ressemblent, et tous les hommes se ressemblent. Je m’ennuie donc un peu. Mais, si tu m’apprivoises, ma vie sera comme ensoleillée. Je connaîtrai un bruit de pas qui sera différent de tous les autres. Les autres pas me font rentrer sous terre. Le tien m’appellera hors du terrier, comme une musique. Et puis regarde! Tu vois, là-bas, les champs de blé ? Je ne mange pas de pain. Le blé pour moi est inutile. Les champs de blé ne me rappellent rien. Et ça, c’est triste ! Mais tu as des cheveux couleur d’or. Alors ce sera merveilleux quand tu m’auras apprivoisé ! Le blé, qui est doré, me fera souvenir de toi. Et j’aimerai le bruit du vent dans le blé…


Le renard se tut et regarda longtemps le petit prince :


– S’il te plaît… apprivoise-moi ! dit-il.

 

دل نوشت: این برای خودمه . معنی خاصی نداره


امروز به خاطر آشفته بازار، نتونستم بعد از اتمام شیفت صبح کار، برم خونه. در عوض رفتم کتاب فروشی.

خدا رو شکر، کتابفروشیش طوریه که اگه بشینی کتابو همونجا بخونی و در نهایت نخریش هم کاری به کارت ندارن. محیط آرومی هم داره. میز فسقلی چوبی و دو تا صندلی هم هست. 

ازش خواستم "مفهوم ها و ابزارهای تفکر نقادانه" رو بم بده. اما نداشتن. جلدای دیگه ی این مجموعه رو داشت اما این (که جلد اول و پیش نیازه) رو نداشت.

بهش گفتم: برای کسی که هیچی از تفکر صحیح نمی دونه چه کتابی معرفی می کنین که در عین حال، ساده و روان و خوندنی هم باشه مثل قصه؟

کتاب "هنر شفاف اندیشیدن" رو بهم معرفی کرد که عادل فردوسی پور ترجمه اش کرده بود.

یادم افتاد تو خونه هم اینو داریم. نشستم همونجا و دست به کارِ خوندنش شدم.

به نظر داستان گونه میومد اما یه جورایی هم سخت بود برام. 

 

یه جاییش نوشته بود که اگه یه رابطه ای داری که خوشایند نیست، فقط به این خاطر که مدتی در اون رابطه، وقت و انرژی صرف کردی، توش نمون؛ چون، این دلیل خوبی نیست.

(البته من پارافریز کردم.)


حس می کنم زندگیمو یه مشت کلیشه در بر گرفته.

هر کلیشه، راجع به یه موضوع جداگانه است

بعضی وقتا نمی دونم چطوری از دست این پراکندگی فرار کنم.

نمی دونم چطور با یه دید کلی تر به همشون نگاه کنم تا متوجه بشم آیا میشه اونا رو به دسته های بزرگتر و کلی تری تقسیم کرد و بعد برای حلش تصمیم گرفت یا نه. 

 

کلیشه ها، و نصیحت هایی که هزاران بار همشونو از زبان هزاران آدم شنیدیم.

انگار تو مدرسه، به هممون، یه چیزای مشابه یاد دادن. و ما هر وقت همدیگه رو می بینیم، برای "پُر کردنِ ساختِ زمانمون"، چند تا از اونا رو به همدیگه می گیم این کارو حتا گاهی طوطی واری انجام می دیم. منظورم اینه که شرایط طرف مقابلو کامل و دقیق نمی سنجیم تا بر اساس اون فرد خاص، یک کلیشه که کاملا با وضع اون، هماهنگ باشه بهش بگیم. 

 

من فکر می کنم بیشترمون تا حالا با همدیگه، مکالمه ی واقعی نداشتیم. در مورد خودم می تونم بگم تعدادش زیاد نبوده.

 

آدما منحصر به فردن. بعضیا نیستن. بعضیا توی قالب می رن و تفاوت هاشونو با دیگران، به حداقل می رسونن و خودشونو تا جای ممکن، شبیه دیگران می کنن تا تو دل اونا جا بشن.

 

من می دونم که دوستام کمن. همه از من تعجب می کنن. من خودم هستم. (دارم تعریف می کنم از خودم) 

خودم بودن، برام سخت و دردناکه. از نتیجه ی رابطه ی صادقانه ای که با همکارام برقرار کردم، متوجه این قضیه شدم‌. 

اونا صداقت و "خودم بودنِ من" رو بر نمی تابن و به من حسادت می کنن. 

 

 

داشتم می گفتم. می خوام سعی کنم با یه نفر که رو به رو می شم، خودشو به همراه تفاوتاش ببینم و جوری باهاش مکالمه کنم که مخصوص خودش و خودم باشه.

 

هنوز بلد نیستم. خودمم نتونستم هنوز. چطوری این کارو انجام بدم؟؟؟ 


امید به زندگی آدما قبلا، فقط ۴۰ سال بوده. حالا ۴۰ سال رو تقسیم بر ۴ کنید. 

۱۰ سال اول، برای کودکی

۱۰ سال بعدی برای نوجوانی

۱۰ سال بعدی برای جوانی

۱۰ سال بعدی برای پیری

 

تازه میانسالی رو هم درنظر نگرفتم. بذارین تقسیم بر ۵ کنیم. 

۸ سال اول برای کودکی

۸ سال برای نوجوانی

۸ سال برای جوانی

۸ سال برای میانسالی

۸ سال برای پیری

و بعدش مرگ

 

خب واسه همین آدما عجله داشتن که زودتر ازدواج کنن. زودتر بچه دار بشن. بعدش، بچه هاشونو سر و سامون بدن و بعدشم بمیرن.

 

پدربزرگای نسل ما ۷۰ سال عمر کردن عموما. 

نسل بعد از پدربزرگا، که می شه مامان و باباهای نسل ما، احتمالا طول عمرشون به ۸۰ سال می رسه

و نسل ما، احتمالا به ۹۰ یا حتا ۱۰۰ سال می رسیم. (اگه امیدوار باشیم)

 

مسئله اینه که الگوی ذهنی ما، که نسل جدیدتری هستیم، همچنان تغییر نکرده. ما هنوزم با الگوی زندگی کسی که قراره فقط ۴۰ سال عمر کنه داریم زندگی می کنیم. اینه که زود ازدواج کنیم و زودتر بچه دار بشیم. بعدش بازنشسته بشیم. 

الان کلی بازنشسته هست که نمی دونن با باقی مونده ی عمرشون چی کار کنن. 

 

با میانگین امید به زندگی ای که برای خودمون در نظر گرفتم (۱۰۰ سال) بیاین محاسبه کنیم که چند سال به هر قسمت از عمرمون می رسه:

۲۰ سال برای کودکی

۲۰ سال برای نوجوانی

۲۰ سال برای جوانی

۲۰ سال برای میانسالی

۲۰ سال برای پیری

و بعدش هم مرگ. 

 

من با ۳۴ سال سن، الان در دوره ی نوجوانیم هستم. و واقعا هم علائم بلوغ رو به تازگی دارم در خودم می بینم. من به همین خاطر هم می رفتم روانشناس. فکر می کردم کودکی من چرا انقدر کِش اومده و فکر می کردم چرا انقدر بلوغ من (البته منظورم بلوغ عاطفی است) با تاخیره. و الان متوجه شدم که من فرزند زمان خودم» هستم. و این کاملا طبیعیه. 

طبیعیه که من هنوز کلی وقت دارم تا از بین کارهای هنری ای که نصفه و نیمه ولشون کردم، یکی رو انتخاب کنم یا شاید یه چیز متفاوت. یا هر چی . 

من هنوز راه زیادی دارم. 

اگه ناراحتم که چرا ازدواج نکردم، احتمالا یکی از دلایل عمده اش اینه که توی ذهن ما فرو کردن که ما در ۳۴ سالگی دیگه ترشیده به حساب میایم. 

اگه ناراحتم که چرا هنوز به هیچ جایی نرسیدم، احتمالا با الگوی عمر ۴۰ ساله دارم خودمو مقایسه می کنم. درستش این نیست. 

 

احتمالا به نظر شما عجیبه. اما آدمایی که توی کشورای پیشرفته ای مثل آمریکا زندگی می کنن، از این مسئله آگاهن. 

این که ما هیچی از این موضوع نمی دونستیم، به این خاطره که کتابایی راجع به این موضوع، ترجمه نشده. ولی این کتابا در کشورهای خارجی نوشته شدن. فقط اینجا وارد نشدن یا شاید من هنوز ندیدمشون. 

 

من این همه سال، زجر کشیدم، و در ندانستن می سوختم. این ندانستن می تونست منو به کشتن بده. 

چون من هر روز، ناامیدتر می شدم. 

 

یه داستان تعریف می کنم:

یه آدمی (احتمالا کوهنورد) توی یه کوه گیر می کنه. یه جای خیلی سخت کوه. به یه طناب آویزون بوده و هیچ راه امیدی برای خودش نمی دیده. به خدا متوسل می شه. خدا می گه اگه به من اعتماد داری، طنابتو با چاقو ببر. اما کوهنورده، با خودش می گه زکی! تو می خوای منو به کشتن بدی.» فرداش، گروه امداد، در حالی که فقط ۵ سانتی متر با زمین فاصله داشته و به صورت آویزون از طناب و یخ زده، پیداش می کنن.»

 

منظورم اینه که ما کافیه بدونیم که عمرمون (احتمالا) خیلی طولانی تر از قدما است. پس می تونیم برای خودمون الگوی بهتری ترسیم کنیم. بنابرای، اینطوری ناامید نمی شیم. 

کافیه بدونیم. 

 

 

پی نوشت: به نظرتون، عنوانی که برای این مطلب در نظر گرفتم، درسته؟؟

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها