محل تبلیغات شما

امید به زندگی آدما قبلا، فقط ۴۰ سال بوده. حالا ۴۰ سال رو تقسیم بر ۴ کنید. 

۱۰ سال اول، برای کودکی

۱۰ سال بعدی برای نوجوانی

۱۰ سال بعدی برای جوانی

۱۰ سال بعدی برای پیری

 

تازه میانسالی رو هم درنظر نگرفتم. بذارین تقسیم بر ۵ کنیم. 

۸ سال اول برای کودکی

۸ سال برای نوجوانی

۸ سال برای جوانی

۸ سال برای میانسالی

۸ سال برای پیری

و بعدش مرگ

 

خب واسه همین آدما عجله داشتن که زودتر ازدواج کنن. زودتر بچه دار بشن. بعدش، بچه هاشونو سر و سامون بدن و بعدشم بمیرن.

 

پدربزرگای نسل ما ۷۰ سال عمر کردن عموما. 

نسل بعد از پدربزرگا، که می شه مامان و باباهای نسل ما، احتمالا طول عمرشون به ۸۰ سال می رسه

و نسل ما، احتمالا به ۹۰ یا حتا ۱۰۰ سال می رسیم. (اگه امیدوار باشیم)

 

مسئله اینه که الگوی ذهنی ما، که نسل جدیدتری هستیم، همچنان تغییر نکرده. ما هنوزم با الگوی زندگی کسی که قراره فقط ۴۰ سال عمر کنه داریم زندگی می کنیم. اینه که زود ازدواج کنیم و زودتر بچه دار بشیم. بعدش بازنشسته بشیم. 

الان کلی بازنشسته هست که نمی دونن با باقی مونده ی عمرشون چی کار کنن. 

 

با میانگین امید به زندگی ای که برای خودمون در نظر گرفتم (۱۰۰ سال) بیاین محاسبه کنیم که چند سال به هر قسمت از عمرمون می رسه:

۲۰ سال برای کودکی

۲۰ سال برای نوجوانی

۲۰ سال برای جوانی

۲۰ سال برای میانسالی

۲۰ سال برای پیری

و بعدش هم مرگ. 

 

من با ۳۴ سال سن، الان در دوره ی نوجوانیم هستم. و واقعا هم علائم بلوغ رو به تازگی دارم در خودم می بینم. من به همین خاطر هم می رفتم روانشناس. فکر می کردم کودکی من چرا انقدر کِش اومده و فکر می کردم چرا انقدر بلوغ من (البته منظورم بلوغ عاطفی است) با تاخیره. و الان متوجه شدم که من فرزند زمان خودم» هستم. و این کاملا طبیعیه. 

طبیعیه که من هنوز کلی وقت دارم تا از بین کارهای هنری ای که نصفه و نیمه ولشون کردم، یکی رو انتخاب کنم یا شاید یه چیز متفاوت. یا هر چی . 

من هنوز راه زیادی دارم. 

اگه ناراحتم که چرا ازدواج نکردم، احتمالا یکی از دلایل عمده اش اینه که توی ذهن ما فرو کردن که ما در ۳۴ سالگی دیگه ترشیده به حساب میایم. 

اگه ناراحتم که چرا هنوز به هیچ جایی نرسیدم، احتمالا با الگوی عمر ۴۰ ساله دارم خودمو مقایسه می کنم. درستش این نیست. 

 

احتمالا به نظر شما عجیبه. اما آدمایی که توی کشورای پیشرفته ای مثل آمریکا زندگی می کنن، از این مسئله آگاهن. 

این که ما هیچی از این موضوع نمی دونستیم، به این خاطره که کتابایی راجع به این موضوع، ترجمه نشده. ولی این کتابا در کشورهای خارجی نوشته شدن. فقط اینجا وارد نشدن یا شاید من هنوز ندیدمشون. 

 

من این همه سال، زجر کشیدم، و در ندانستن می سوختم. این ندانستن می تونست منو به کشتن بده. 

چون من هر روز، ناامیدتر می شدم. 

 

یه داستان تعریف می کنم:

یه آدمی (احتمالا کوهنورد) توی یه کوه گیر می کنه. یه جای خیلی سخت کوه. به یه طناب آویزون بوده و هیچ راه امیدی برای خودش نمی دیده. به خدا متوسل می شه. خدا می گه اگه به من اعتماد داری، طنابتو با چاقو ببر. اما کوهنورده، با خودش می گه زکی! تو می خوای منو به کشتن بدی.» فرداش، گروه امداد، در حالی که فقط ۵ سانتی متر با زمین فاصله داشته و به صورت آویزون از طناب و یخ زده، پیداش می کنن.»

 

منظورم اینه که ما کافیه بدونیم که عمرمون (احتمالا) خیلی طولانی تر از قدما است. پس می تونیم برای خودمون الگوی بهتری ترسیم کنیم. بنابرای، اینطوری ناامید نمی شیم. 

کافیه بدونیم. 

 

 

پی نوشت: به نظرتون، عنوانی که برای این مطلب در نظر گرفتم، درسته؟؟

 

 

فراموش کردن عشق = یاد گرفتن دوچرخه سواری

تجربه ی دوستی با طعم دوبله

یک‌تکه از فصل ۲۱ شازده کوچولو - آنتوان دو سنت اگزوپغی

سال ,احتمالا ,کنیم ,نمی ,زندگی ,نسل ,سال برای ,اینه که ,سال بعدی ,۴۰ سال ,بعدی برای

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ختم قران شهید حاج قاسم سلیمانی